سلام دوستان من یه داستانی رو که برای من اتفاق افتاده که مال چند روز پیش می خوام براتون بگم داستان توی هنرستان اتفاق افتاد:
من که تو آزمایشگاه علاف بودم یکی از دوی ها اومد تو با یکی از بچه ها گپ بزنه (من الان سال سوم الکترونیکم) خلاصه منم با اون پسره تازه رفیق شده بودم داشت می گفت یه جایی هست که خدا رو می شناسی اگه یک بیای دیگه سیر نمی شی می خواهی بیایی قرارمون فلان جا به منم گفت تو هم بیا خلاصه منو بگو فکرم هزار جا رفت با داداش بزرگترم گفتم یه همچین قضیه ایه داداشم گفت مواظب باش با سیگار حشیش اینجور کوفتی ها کاری باهات نکنن خلاصه رفتیم سر قرار البته با دو تا از رفقای دیگه اومد اون پسره ما رو برد توی یه کوچه بعد یه تابلو دیدیم که نوشته بو نماز خانه ... رفتیم تو یک خانه بود که با یک سقف ساده که تشکیل شده از یونولیت و ... خلاصه تک تک افراد رو برای من می گفت که کیه و از همه جالب تر پیش نماز بود که آخوند نبود ولی چهره روحانی داشت وضو گرفتیم نماز مغرب که خوندیم مهمه لامپ ها رو خاموش کردند به غیر از لامپ های سبز بعد آقای شعبانی گقت دو سجده می ریم بعد که رفتیم بریم برای سجده اون چند تا لامپ ها رو خاموش کردند اون آقا واسه خودش یه چیزی می گفت و مثل خدایا من عاجزم در مقابل تو و این جور چیزها منم که دیدم کسی به کسی نیست یکیم درد دل کردم خدا شاهده اونقدر احساسات پاک بود که آدم گریه اش می گرفت بعد از قسمت دوستم برام گفت که پیش نماز دکترای افتخاری از انگلیس داره اینو بگم این حاجی ما نه آخوند مسلک نبود آدمی شاد و مهربان با چهرهایی جذاب از اون شب به بعد من نمی دونم چه مرگیم شده حالم گرفته شده و اگه یه روز نرم روزم شب نمی شه.
اینو در آخر بگم شما یک وقت فکر نکنید من خالی بندم یا بچه آخوند یا ؟؟ مقدس اتفاقا من از ؟؟ جماعت حالم گرفته به غیر از معلمم آقای؟؟؟ که آخونده ولی مردی باهال و
خودتان قضاوت کنید.
من بچه تهرون نیستم.
سلام واقعا وبلاگ جذاب و آموزنده ای دارید دست شما درد نکند . متشکرم
سجاد جان مطالبت رو خوندم واقعا جالب بود. جون هرآنچه از دل بر آید خوش آید. وبلاگ محقر من رو با نور دیدگانت روشن کن. سجاد کافی. نظر یادت نره ها.
سلام سجاد جون ایول حال کردم بابا تو دیگه کی هستی؟!!!!!!
سجاد فیلتر می خوام